به گزارش هنر آنلاین ، کتاب «بخور نخور؛ خاطرات داستانی مدافعان بیت المال» نوشته محمد حسن زاده به تازگی توسط انتشارات روایت فتح منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب مجموعه از خاطرات شهدای مختلف با موضوع کلی بیت المال را شامل میشود. در این کتاب مجموعه خاطرات شهید غلامعلی سعیدی فر، آیت […]
به گزارش هنر آنلاین ، کتاب «بخور نخور؛ خاطرات داستانی مدافعان بیت المال» نوشته محمد حسن زاده به تازگی توسط انتشارات روایت فتح منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب مجموعه از خاطرات شهدای مختلف با موضوع کلی بیت المال را شامل میشود.
در این کتاب مجموعه خاطرات شهید غلامعلی سعیدی فر، آیت الله شهید بهشتی، آیت الله شهید قدوسی، شهید محمدعلی رجایی، شهید رضا آقا گلی، شهید عباس بابایی، حسین خرازی، مهدی باکری، شهید موسی درویشی، شهید مهدی زین الدین، شهید ابراهیم هادی، شهید عبدالله زمان پور، شهید عباس کریمی، شهید حجت الله ملاآقایی، شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا و غیره است که از زبان همسر، مادر و یا همرزمان و دوستان شهدا بیان شده است.
در ابتدای هر خاطرات وصیت نامه شهید به صورت QR کد قابل دسترسی است و در پایان نیز اسامی تمامی راویان داستانها بیان شده است.
در بخشی از این کتاب و خاطرهای از شهید مهدی باکری با عنوان «سه حبه قند» که از زبان همرزم این شهید روایت شده است میخوانیم:
هرچند وقت یک بار، برای سرکشی به گردان ما میآمد.
انتظارش را میکشیدم. همین روزها بود که نوبت گردان ما میشد.
به خط رفته بودم که خبر آوردند حاج مهدی به گردان آمده. زود برگرد.
سه سوته خودم را به گردان رساندم.
پرده را که کنار زدم، دیدم بچهها دور و برش نشستهاند. داشت برای شأن حرف میزد.
من را که دید سلام سردی کرد و محل نداد.
با خودم گفتم یعنی چه شده؟!
طاقت نیاوردم و پریدم وسط حرفهایش. دست گره خوردهاش را باز کرد و جلوی چشمهایم گرفت. با عصبانیت گفت: «فلانی، خجالت نمیکشی؟!»
هنوز گیج بودم که چرا باید برای این سه حبه قند کج و کوله خجالت بکشم!
در همین فکر و خیال بودم که یکی از بچهها با هر بدبختی که شد با ایما و اشاره به من فهماند که حاج مهدی این سه حبه قند را از زیر دست و پای بچهها، وسط چادر تدارکات پیدا کرده است.
همین طور که داشت نگاهم می رد، قندها را برداشتم و در دهانم گذاشتم.
همه را به زور هم که شده جوییدم. خیلی سفت بودند، خدا به دندانهایم رحم کرد!
با خنده به حاج مهدی گفتم: «بیا! اینکه ناراحتی نداشت.»
اما نه، انگار بیشتر از این حرفها از دست من ناراحت بود.
هنوز قندها در دهانم آب نشده بودند که جلوی همه بچهها به من گفت: «من از شما راضی نیستم…»
خیلی کم آوردم. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.
رو کردم به حاج مهدی و گفتم: «چه شده حاج مهدی؟! من فرمانده این گردانم! برای سه حبه قند….
نیم کلو بخرم و بگذارم جایش تمام میشود؟!»
ناراحتم ام را که دید، کمی آرام شد. این بار کمی آرام تر گفت: «برادر! گلهام برای سه حبه قند نیست.
برای بیت المال است…
برای خون شهداست…»
گره پوتینش را بست که برود، جلویش را گرفتم.
با التماس گفتم: «آقا مهدی، به جان خودت، تو از من راضی نباشی، من یک دقیقه هم اینجا نمی مانم.»
نگاه عمیقی به صورتم کرد و گفت: «من کارهای نیستم. برو به خدا و شهدا بگو تا تو را ببخشند. بیت المان که مال پدر من نیست!»
آخر سر هم نفهمیدم که مرا بخشید یا نه؟!
این کتاب در ۱۹۹ صفحه شمارگان هزار و صد نسخه و قیمت ۷۰ هزار تومان عرضه شده است.
منبع : هنر آنلاین